قصه آن مجنون را شايد شنيده باشيد كه معمولا خودش را گم مي كرد و پيدا نمي كرد و حكيمي به او گفت :‌بر گردن خود كدويي بياويز تا هر وقت گم شدي بداني كه تو همان كسي هستي كه كدو بر گردنش آويزان است و روزي از روزها كه از خستگي كدور را از گردن باز مي كند و بر زمين مي گذارد و مي خوابد ، يكي شبيه خودش مي آيد و كدوي او را بر مي دارد و را به گردن خودش مي آويزد ؛ مجنون مورد نظر كه از خواب بلند مي شود نگاهي به آن شخص مي اندازد و كدو را بر گردن او مي بيند و در آينه كوچكش نگاهي به خود مي افكند و با خود مي گويد « اگر تو منی ، پس من كي هستم ؟ » . راستش ما هم به شكل متفاوتي خيلي وقت ها خودمان را گم مي كنيم . آن وقت در روي نقشه جغرافيا دنبال آن « من گمشده » مي گرديم و وقتي كه خود را در ميان سرزمين ها و شهرها در کوچه پس کوچه های يك آبادي مي يابيم اما از بس نقشه های جغرافیایی واقعی یا کاغذی تغییر می کند ، خودمان را بين مرزهاي شهرها و مناطق و كشورها  گم مي كنيم .