خیلی وقت ها ما نیاز داریم به شلاقی نیرومند ...

.... که چرت ما را پاره کند....

و با شدت  و قدرت بر سر انگیزه ها و خیالاتمان بخورد....

و ما را به حرکت وادارد....

پتک بزرگی که آهن گرم و آماده وجودمان را با قوت و قدرت بکوبد و شکل دهد ....

چون آدم ها موجودی رسوبی اند ....

از گل چسبنده و رسوبی خلق شده اند ....

اگر خضر طریقت فرا راهشان نباشد ...

و اگر شمس تبریزی درون شان بمیرد ....

به سرعت به یک خیام اروپایی تبدیل می شوند ...

قرآن فریاد بر می آورد :  اثاقلتم الی الارض ؟

چرا پیوسته سنگینی می کنید و به زمین می چسبید ؟

 چرا  پس از هر رویای سحرانگیز پرواز همیشه خود را در اوج آسمان رها می کنید ؟

و سقوط مستمر را احساس نمی کنید ....

که لذت بخش می یابید !

روکش رویاهای دل انگیز و خیالات دلچسب بر  قامت بدنهایی پوسیده ....

آری آدمی با همه شور و شوق آتشین ....

و آن همه عشق و حماسه های درونی و آرمان های عظیم و طوفانی ........

خیلی زود خسته و خواب آلود می شود ....

از حرکت می ماند.... 

ته نشین می شود.... 

ساکت و راکد و بی فکر و بی خاصیت می شود... 

به انجماد می گراید.... 

یخ می شود ....

خاک می شود ....

 سرد و سفت و سنگواره می شود.... 

همه  قول و قرارها را فراموش می کند.... 

خودش را هم مثل بقیه چیزهای مهم زندگی با بی تفاوتی به انباری خاطرات گذشته پرتاب می کند ........

البته خیال می کند که پیوسته به فکر خویش است ....... 

اما تنها سایه های سرگردانی از خود را به یاد می آورد....

آن هم زمانی که در مقابل آینه یا روی ترازو می ایستد...

یا هنگامی که پشت میز آشپزخانه می نشیند....

یا وقتی که کسی او را آقای محترم یا بانوی گرامی صدا می کند....

و به عکس های خویش خیره می شود....   

از تمام هستی اش تنها چند کلمه تو خالی و تصاویری رنگ باخته باقی مانده است !

 روزگاری آرزو داشت چرخ گردون به اراده او بچرخد....

یا نقش قهرمانان تاریخ را بازی کند ....

اما اسیر جبرها و آهنگ های دلفریب زمانه می شود ....

جبرها و آهنگ هایی که کوه ها را به خاک اره تبدیل می کند ....

زمزمه هایی که جنگل های ملکوت را به خاکستر می نشاند....

دریای مواج و بی کرانه ای که از یاد می رود ...

و به جایش مردابی سرشار از لجن و عفونت  می ماند ...

یا نهایتا آن حماسه ساز مرغان دریایی ،

جوی کوچکی می شود که دور خود می چرخد  ...

و در خود محو می شود ...

و از خود فراتر نمی رود .

و اسم همه اینها را پیشرفت و تعالی می گذارد ....

چرخ های سنگین زمان ...

و سیر تندپوی زندگی ...

و شلاق مهیب امواج روزگار ...

پیاپی به او حالی می کند که  بهتر است همه چیز را فراموش کند  ...

و نقش سیاهی لشکر را بازی کند....

و همرنگ جماعت خوب و ناز نازی شود...

و مثل بقیه مودب و محترم و بی خیال زندگی کند .

به همین جهت ساعت ها و روزها فیلسوفانه می اندیشد...

و سرانجام به آدمی شبیه سازی شده و قالب صابونی تبدیل می شود...

و محترم و موقر می ماند ....

یاد می گیرد که فکر نان باشد که خربزه آب است....

زمانی دوست داشت عقابی تیز پرواز باشد ....

باد و باران و سیلابی تند باشد ....

سیل و صاعقه ای آسمان خروش و زمین کوب باشد ....

دوست می داشت به سرعت برق و باد حرکت کند....

و همه سرزمین ها را در هم نوردد ....

همه گل ها و سبزه ها و چمنزارها را بپوید و ببوید....

از همه اسرار سر به مهر گیتی ....

و  لایه های هزار توی زندگی و روان آدم ها سر در آورد ....

و معمای سرنوشت را بگشاید....

و فصل های کتاب آینده را خودش بنویسد....

اما جو زده می شود....

توجیه گری می آموزد .... 

به نام آخرین نظریات علمی با بی فکری تمام ....

افکار دیگران را مقلدانه و با افتخار نشخار می کند....

با سناریوهای سفارشی دیگران نقش بازی می کند ....

و قهر و آشتی و عشق و نفرت می ورزد ....

و با خیالات خوش دیگران روزگار می گذراند ....

و به درماندگی خود راضی و خرسند می شود...

و آن را سرنوشت محتوم و قسمت الهی و بهترین راه حل طبیعی زندگی می انگارد....

آن گاه بی رمق و بی حال می ماند ....

اگر می اندیشد

و اگر عاطفه و عشق می ورزد ، کلیشه ای و سفارشی است ....

همه همت و تلاشش ماموریت در چارچوب زندگی شخصی است ....

 اگر از جان و جانان سخن می گوید ....

همه اش دغدغه نام و نان و شغل و ماموریت اداری است ....

و نه مسئولیت الهی ....

همه  هستی اش رتبه و درجه و پز و پرستیژ است ....

زمانی نگرشی جهان شمول داشت ....

 به انسانیت می اندیشید ....

 شبها با درد دل پیرمردی بیمار و فقیر خوابش نمی برد ....

 پیوسته در  ماورای ملکوت سیر می کرد ....

و در خیال این که همه دل ها در آنجا با هم یکی شوند....

و از غم های روزگار نجات یابند ....

بهشت شان جهنم زندگی دیگران نباشد ...

بر ویرانه های عشق دیگران کلبه هوس نسازند ...

اما اینک در کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و بن بستی گرفتار و زمین گیر شده ....

و خود را سرگرم بازی های بزرگ و پیچیده و بی معنایی کرده است ....

وجودش بی حس و کرخت شده....

خون در رگهایش منجمد شده ....

تاکسی درمی شده ....

به گوشه یکی از موزه های بزرگ نقل مکان کرده ....

و مومیایی تاریخی ارزشمند و باشکوهی گشته ....

که هر روز صدها تن آرزوی دیدارش را دارند ....

به خاطر زحمت های گذشته زندگی ....

اکنون دیگر در آرامش و آسایش کامل فرو رفته است ....

اینک مهم ترین سرگرمی و آرامش و خاطرات زندگی اش با فسیل ها

و مجسمه های زیبای متحرک و آدم ماشینی ها رقم می خورد  ....

حتی تندیس ها هم به وضع و حالش تاسف می خورند ....