باغ ، تصویری است از یک اتفاق سبز
چشم های خویش را بگشای
کوچه لبریز است ازعطر و طراوت ، باز
لحظه ای از خانه بیرون آی
در بهاری این چنین لبریز از نور و نگاه و رنگ
در بهاری این چنین بایسته ، باران باش
همرنگ بهاران باش
گیسوی سبز درخت کوچه را هر صبح
با دو دست خیس اما مهربان خود
نوازش کن
اینک از گرد و غبار دیر سالی ها
کوچه را تطهیر باد کرد
هان ، رسولی آمد و اعجاز کرد و سوره ای آورد
آیه های کوچک فصل بهاران را که گلهایند
باز در محراب سبز باغچه
تفسیر باید کرد


حکایت بهاری

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

 امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم !

 وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچک ترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید! البته  نکته حکایت فوق همین بود و غرض تجویز گدایی و فریب عواطف مردم با شیوه های رنگارنگ و جگر سوز نیست .